ذکری که ثواب آن از پادشاهی سلیمان (ع) بیشتر است!
بنا به روایات رسیده از ائمه اطهار (ع)، همواره اذکاری که در مدح، ستایش، شکر و تمسک از ذات اقدس الهی می باشد، دارای جایگاه ویژه ای است و گاه دارای ثوابی عظیم!
در روایتی از حضرت امیرالمؤمنین علی (ع) نقل شده است: روزی سلیمان نبی (ع) از بیت المقدس بیرون آمد و بر بساط خود نشست و سیصد هزار کرسی در جانب راست آن حضرت بود که آدمیان بر آن ها نشسته بودند و سیصد هزار کرسی در طرف چپ که جنیان بر آن ها نشسته بودند. پس حضرت امر فرمود تا پرندگان را که بر سر همه سایه افکنند، و به باد دستور داد تا آن ها را به مدائن و از آنجا به شیراز ببرد تا شب را در آنجا بگذرانند، و چون صبح گردید به باد حکم نمود تا آن ها را به جزیره ی برکاوان (ناحیه ای در فارس) بَرَد و امر نمود به باد که آنقدر پایین حرکت نماید تا پاهای تمامی آن افراد به آب برسد!
در آن حال تعدادی از همراهان حضرت به یکدیگر گفتند: هرگز پادشاهی از این عظیمتر دیده اید؟!
پس در همان لحظه ملکی از آسمان به سوی آنان با صدای بلند ندا کرد: ای جماعت! آگاه باشید که ثواب یک سبحان الله گفتن از برای خداوند متعال بزرگتر است از این پادشاهی که شاهد آن هستید!
منابع:
1- قصص الانبیاء راوندی: 208.
2- حیوة القلوب (تاریخ پیامبران)، ج2: 964.
دعایی که حاجت های دنیا و آخرت را مستجاب می نماید! با مراجعه به تاریخ زندگانی انبیاء الهی، گاه با وقایع عجیب و نادری مواجه می شویم که بی تردید یکی از آن ها در زندگانی حضرت عیسی (ع) رخ داد؛ و آن دعایی بود که ایشان بر روی بال جبرئیل مشاهده فرمود.
در حدیث معتبری از پیامبر اسلام حضرت محمد (ص) نقل شده است که چون کفار جمع شدند تا عیسی (ع) را به قتل برسانند، جبرئیل از جانب خداوند نازل گردید و آن حضرت را به بال خود در برگرفت و چون عیسی (ع) نظرش بر بال جبرئیل افتاد، دید که بر روی آن نوشته شده است: «اَللهُم اِنّی ادعُوک بِاسمِکَ الواحِد اَلاعزّ وَ ادعُوک اَللهُم بِاسمک الصّمَد وَ ادعُوک اَللهُم بِاسمک العَظیم الوتر وَ ادعُوک اَللهُم بِاسمک الکَبیر المُتعال اَلَذی ثبّت اَرکانک کلّما اَن تکشف عَنی ما اَصبَحت وَ اَمسَیت فیه»؛ پس چون عیسی (ع) این دعا را خواند، حق تعالی به جبرئیل وحی فرمود که او را بلند کن به جانب محل کرامت من و به آسمان بالا بر.
پس پیامبر (ص) در ادامه فرمودند: ای فرزندان عبدالمطلب؛ درخواست کنید از پروردگار خود نیازهایتان را با این کلمات، که سوگند می خورم به حقِ آن خداوندی که جان من در دست قدرت اوست، هر بنده ای که به این کلمات دعا کند و در حالی که با خلوص نیت همراه باشد، عرش خداوند از دعای او به لرزه می آید و حق تعالی به ملائکه وحی می فرماید که: گواه باشید که دعای او را مستجاب کردم و حاجت های او چه در دنیا و چه در آخرت به سبب بیان این کلمات به او دادم و برطرف نمودم.
منابع:
1- قصص الانبیاء راوندی: 276.
2- حبوة القلوب (تاریخ پیامبران)، ج2: 1192.
پنهان کاریهای او شک بعضیها را برانگیخته بود. جزو غواصهایی بود که باید به عنوان اولین نیروهای خط شکن وارد خاک دشمن میشد. هر بار که میخواست لباسش را عوض کند میرفت یک گوشه، دور از چشم همه این کار را انجام میداد. روحیه ی اجتماعی چندانی نداشت. ترجیح میداد بیشتر خودش باشد و خودش.
من هم دیگر داشتم نسبت به او مشکوک شدم. بچهها برای عملیات خیلی زحمت کشیده بودند. هر چه تاکتیک مربوط به مخفی نگه داشتن اسرار نظامی بود را، پیاده کرده بودند. همه ی امور با رعایت اصل (اختفا و استتار) پیگری میشد، حتی اغلب سنگرها و مواضع ادوات را با شاخههای نخل پوشانده بودیم. با رعایت همه این اصول حالا در آخرین روزهای منتهی به عملیات، کسی وارد جمع ما شده بود که مهارت بالایی در غواصی داشت، منزوی بود و حتی موقع تعویض لباس، جمع را ترک میکرد و به نقطهای دور و خلوت میرفت.
بعضی از دوستان، تصمیم گرفته بودند از خودش در اینباره سوال کنند و یا در صورت لزوم او را مورد بازرسی قرار دهند تا نکند خدای ناکرده، فرستندهای را زیر لباس خود پنهان کرده باشد.
آن فرد هم بی شک آدم ساده و کم هوشی نبود، متوجه نگاههای پرسش گر بچهها شده بود. یک شب موقع دعای توسل، صدای نالههای آن برادر به قدری بلند بود که باعث قطع مراسم شد. او از خود بی خود شده بود و حرفهایی را با صدای بلند به خود خطاب میکرد. میگفت:
«ای خدا! من که مثل اینها نیستم. اینها معصوم اند، ولی تو خودت مرا بهتر می شناسی... من چه خاکی را سرم کنم؟ ای خدا!»
سعی کردم به هر روشی که مقدور است او را ساکت کنم. حالش که رو به راه شد در حالی که اشک هنوز گوشه ی چشمش را زینت داده بود، گفت:
«شما مرا نمیشناسید. من آدم بدی هستم. خیلی گناه کردم، حالا دارد عملیات میشود. من از شما خجالت میکشم، از معنویت و پاکی شما شرمنده میشوم...»
گفتم: «برادر تو هر که بودهای دیگر تمام شد. حالا سرباز اسلام هستی. تو بنده ی خدایی. او توبه همه را میپذیرد...»
نگاهش را به زمین دوخت. گویا شرم داشت که در چشم ما نگاه کند. گفت:
«بچهها شما همهاش آرزو میکنید شهید شوید، ولی من نمیتوانم چنین آرزویی کنم.»
تعجب ما بیشتر شد. پرسیدم:
«برای چه؟ در شهادت به روی همه باز است. فقط باید از ته دل آرزو کرد.»
او تعجب ما را که دید، گوشه ی پیراهنش را بالا زد. از آن چه که دیدیم یکه خوردیم. تصویر یک زن روی تن او خالکوبی شده بود. مانده بودیم چه بگوییم که خودش گفت:
«من تا همین چند ماه پیش همهش دنبال همین چیزها بودم. من از خدا فاصله داشتم. حالا از کارهای خود شرمندهام. من شهادت را خیلی دوست دارم، اما همهش نگران ام که اگر شهید شوم، مردم با دیدن پیکر من چه بسا همه ی شهدا را زیر سوال ببرند. بگویند اینها که از ما بدتر بودند...»
بغضش ترکید و زد زیرگریه. واقعاً از ته دل میسوخت و اشک میریخت. دستی به شانهاش گذاشتم و گفتم:
«برادر مهم این است که نظر خدا را جلب نماییم همین و بس.»
سرش را بالا گرفت و در چشم تکتک ما خیره شد. آهی کشید و گفت:
«بچهها! شما دل پاکی دارید، التماستان میکنم از خدا بخواهید جنازه ای از من باقی نماند. من از شهدا خجالت میکشم... .»
آن شب گذشت. حرفهای او دل ما را آتش زده بود.حالا ما به حال او غبطه میخوردیم. دل با صفایی داشت. یقین پیدا کرده بودیم که او نیز گلچین خواهد شد. خدا بهترین سلیقه را دارد.
شب عملیات یکی از نخستین شهدای ما همان برادر دل سوخته بود. گلوله ی خمپاره مستقیم به پیکرش اصابت کرد. او برای همیشه مهمان اروند ماند.
راوی: محمد رعیتی/از رزمندگان لشکر ویژه 25 کربلا
.: Weblog Themes By Pichak :.