سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : پنج شنبه 92/4/13 | 10:32 صبح | نویسنده : سید ناصرامینی

 

 

پیشگویی از کیفیت شهادت

آخرین باری که دیدمش یادم می‏آید. روز جمعه بود. پسر دیگرم اسماعیل تعدادی از دوستانش را دعوت کرده بود و بعد از دو ماه جشن کوچکی برای ازدواجش گرفته بود. ابراهیم که آمد به او گفتم: «مامان! خوب کردی آمدی؛ دوستان شما و اسماعیل دور هم جمع هستند».

او گفت: «وای مادر! شما هم چقدر از این دنیا راضی هستید. برای دیدن دوستان و خوردن شام فرصت بسیار هست. من اولا به خاطر نماز جمعه آمده بودم و بعد هم آمده‏ام تا شما و پدرم را زیارت کنم».

با هم وارد اتاق شدیم. بعد پدرش، برادرش و زن برادرش را صدا زد. یک دستش را گذاشت روی شانه‏ی برادرش و دست دیگرش را روی شانه‏ی پدرش و گفت: «آمده‏ام با شما حرف بزنم».

گفتم: «بفرما». مکثی کرد و دوباره گفت: «مادر! من آمده‏ام با شما صحبت کنم؛ می‏خواستم بگویم اگر من شهید شدم، شما چه کار می‏کنی؟».

گفتم: «این چه حرفی است که می‏زنی؟». خندید و صورتش را خم کرد توی صورت من و گفت: «مادر! شما فکر می‏کنید کلمه‏ای قشنگ‏تر و بهتر از کلمه‏ی شهادت می‏توان پیدا کرد؟».

آن روز موقع رفتن، رو به من کرد و گفت: «مادر! از پدر خوب نگهداری کن. صبر شما از پدرم بیشتر است». به خواهرانش هم توصیه کرد حجابشان را رعایت کنند و نمازشان را سر وقت بخوانند. خدا شاهد است همان روز درباره‏ی نحوه‏ی شهادتش گفت: «حالا که وقت مناسب است بگذارید بگویم؛ تیر به سرم و چند جای بدنم می‏خورد. جسدم چند روز در بیابان می‏ماند، وقتی جسدم را پیدا می‏کنید می‏بینید سر ندارم. روی تپه‏ی بلندی می‏افتم و پاهایم از پشت آویزان است».

زمانی که طبق عادت می‏خواستم بعد از رفتنش از خانه، پشت سرش آب بریزیم، برگشت و گفت: «مبادا مثل عمو اکبر آب را بریزید روی سرم!». وقتی این حرف را می‏زد، آن قدر چهره‏اش نورانی شده بود که اصلا نمی‏توانستم باور کنم جوانی که رو به رویم ایستاده پسرم است.

به پدرش گفتم: «حاج آقا! ابراهیم دارد می‏رود و دیگر برنمی‏گردد. آیا ما لیاقت این جوان را داریم؟ لیاقت این زیبایی، نورانیت و خوش‏صحبتی را؟ این جوان مال ما نیست. او بهشتی است».

حاج آقا گفت: «زن! چرا پشت سر بچه‏ام این حرفها را می‏زنی؟ الآن با ماشین می‏رویم دنبالش».

ابراهیم همراه دوستش فریبرز احمدی سوار لندکروز شدند و رفتند. ما هم با ماشین خودمان دنبالشان این طرف و آن طرف می‏رفتیم. همین طور ویراژ می‏داد و با ما شوخی می‏کرد تا رسیدیم به فلکه‏ی چهارشیر. از ماشین پیاده شد و چند بار عرق شرمندگی را از پیشانی‏اش پاک کرد. همین طور تا زانو خم می‏شد و دستش را به سینه‏اش می‏چسباند که شما شرمنده‏ام کردید که تا این جا مرا همراهی کردید. پشت سر هم مثل ارتشی‏ها احترام می‏گذاشت. بعد سوار ماشین شد و در جاده‏ی ماهشهر به طرف پادگان غیور اصلی راه افتاد و ما با چشمانمان آنها را که دورتر و دورتر می‏شدند بدرقه کردیم. بچه‏های جبهه می‏گفتند: «هیچ وقت نماز شب ابراهیم ترک نمی‏شد».

علاقه‏ی شدید به امام رحمةالله

پسرم ابراهیم علاقه‏ی عجیبی به امام رحمةالله داشت. صبح که بیدار می‏شد به عکس امام رحمةالله سلام می‏کرد و می‏گفت: «امام سلام! خسته نباشید. التماس دعا. دیشب با امام زمان (عج) ملاقات کردید؟».

وقتی امام رحمةالله در تلویزیون صحبت می‏کردند، اگر پشتش به تلویزیون و یا سرگرم کار دیگری بود، با تمام قامت می‏چرخید و می‏گفت: «ببخشید! معذرت می‏خواهم. بعد دست می‏گذاشت روی سینه‏اش و عرض ادب می‏کرد».

باخبر شدن از شهادت فرزند

شب عملیات طریق‏القدس، ساعت دو و نیم شب بدون این که خوابی دیده باشم و یا به من گفته باشند عملیات است، از خواب پریدم و ناخودآگاه بدنم شروع به لرزیدن کرد. رو کردم به شوهرم و گفتم: «حاج آقا! بلند شو یکی از بچه‏هایم در جبهه به شهادت رسیده است». آن شب نتوانستم بخوابم. رفتم بیرون و در خانه‏ی همسایه‏ها را یکی‏یکی زدم. به خانمی که همسایه‏ی ما بود گفتم: «چرا خوابیده‏اید؟ مگر نمی‏دانید یکی از بچه‏هایم در جبهه پرپر شده است؟».

روز بعد می‏خواستیم پتوهایمان را به بیمارستان ببریم تا رزمندگان استفاده کننند که یک دفعه اسماعیل را دیدم لبسایهایش خاکی و یک دوربین دور گردنش انداخته بود. پرسیدم: «مادر! ابراهیم کجاست؟». گفت: «نگران نباشید چیزی نشده». اما حقیقت این بود که اسماعیل دنبال برادرش می‏گشت و آمده بود ببیند که ابراهیم به خانه آمده است یا نه.

پانزده روز بلاتکلیف بودیم تا این که یکی از همرزمان ابراهیم به من گفت: «ابراهیم شب عملیات شهید شده است». وقتی به طرف خانه آمدم، اسماعیل را دیدم که همراه دوستانش جلو منزل جمع شده‏اند. تا چشمم به او افتاد با صدای بلند فریاد زدم: «اسماعیل!». او از لحن صدایم فهمید که من چیزی را متوجه شده‏ام. جلو آمد و سر مرا به سینه‏اش گذاشت و گفت: «مادر! می‏دانم فهمیده‏ای، اما شرمنده‏ام که نمی‏دانم جنازه برادرم کجاست. می‏دانم اگر جنازه‏اش را روی دوشم می‏آوردم و پهلویت می‏گذاشتم تو این اندازه قدرت داشتی که تحمل بکنی. مادر من شرمنده‏ام». (مجله‏ی شاهد، ش 269، مهر 76، ص 16.)

راوی: مادر شهید

 

 




  • عهد نامه
  • دانلودیان
  • سبزک
  • مطالب تبیانی