سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : سه شنبه 92/4/18 | 12:12 عصر | نویسنده : سید ناصرامینی

 

بیوگرافی احمد ایراندوست,احمد ایراندوست,عکس احمد ایراندوست

احمد ایراندوست متولد خرداد ماه سال 1349 در آبادان است ، متاهل است و همسرش خواهر دو شهید است ، یک دختر دارد ، قدش دو متر و 10 سانت است ، به گفته خودش قبلا قهرمان بوکس بوده که در سال 68 به دلیل شکستگی فک دیگر نتوانسته این رشته را ادامه دهد ، پدرش شهاب ایراندوست هم از قهرمانان کشتی همدوره مرحوم تختی بوده ، چندین سال در خارج از ایران فعالیت می کرده ، در دوبی بادیگارد یک شیخ عربی بوده و همچنین در هالیوود نیز محافظ شخصی جنیفر لوپز ، نیکلاس کیج ، ماریا کری و ویتنی هوستون بوده ، به پنج زبان زنده دنیا مسلط است ، وی علت بازگتش به ایران را اینگونه بیان می کند که پس از ازدواج با همسرش که خواهر دو شهید است، به این نتیجه رسیده اند که زندگی در شرایط آنجا با روحیات و عقایدشان سازگار نیست، این بود که تصمیم گرفتند به ایران بازگردند. وی همچنین در دو فیلم در بالیوود نیز به ایفای نقش پرداخته ، در زمان تولید سریال شبهای برره از طریق آقای حسن شکوهی و محسن چگینی به آقای مدیری معرفی شده و ایشان هم نقش غول برره را با توجه به جثه اش به او داده اند، این اتفاق ورود او به سینمای ایران بود.




تاریخ : پنج شنبه 92/4/13 | 6:34 عصر | نویسنده : سید ناصرامینی

حرف‌های عجیب و غریب آقای معاون اول!

معاون اول رئیس جمهور باز هم با صحبت های عجیب و جنجالی حاشیه ساز شد. محمدرضا رحیمی امروز در مراسم افتتاح تعدادی از واحدهای مسکن مهر، این پروژه را استثنایی دانسته و گفته است هیچ پروژه‌ای از زمان حضرت آدم(ع) تاکنون مثل مسکن مهر نبوده است.

صحبت‌های عجیب رحیمی در این سال ها، در کنار شبهه‌هایی که درباره مدرک تحصیلی او وجود داشته، او را پرحاشیه ترین معاون اول رئیس جمهور تاریخ ایران لقب داده است. کسی که در دوران ریاست جمهوری هاشمی در جایگاه استاندار کردستان دست او را بوسید و در دولت احمدی نژاد از زبان یک مسلمان سوری او را در جایگاه پیامبری نشاند.

این جملات بخشی از صحبت های جنجالی محمدرضا رحیمی در 7سال معاونت اولی او است:

- از زمان حضرت آدم(ع) تاکنون برای هیچ پروژه‌ای چون مسکن مهر کار نشده است. (12 تیر 92 در افتتاحیه مسکن مهر خوزستان)

- ان‌شاءالله از شما فرزندی به دنیا بیاید که احمدی‌نژاد شود. (8خرداد 92 مراسم افتتاح مسکن مهر بوشهر خطاب به زوج بوشهری)

- امروز برخی از کشورهای خارجی و غربی تحریم کننده نفت ایران ذلیل و چادر به سر شده اند. (28 فروردین 92 در افتتاحیه هجدهمین نمایشگاه بین المللی نفت تهران)

- خون عزیزانی که در حماسه 9 دی بر کف خیابان‌ها ریخت مهر تاییدی بر خلوص اصحاب امام حسین(ع) که همه ناپاکی‌ها را از خیابان‌های تهران زدودند. (9دی 91در مراسم بزرگداشت 9 دی نهاد ریاست جمهوری)

- به نام خدا و به نام مقام معظم رهبری و به نام رییس‌جمهور. (19آذ 91 در افتتاحیه طرح توسعه سیمان بوکان)

- سازمان ملل بی خاصیت و وابسته است. 27 کشور اروپایی تحریم جدیدی علیه ایران انجام دادند و استرالیایی‌ها که یک مشت گله دار هستند نیز به آنها پیوسته‌اند. (18 مرداد 1389 سومین روز اجلاس روسای آموزش و پرورش مناطق سراسر کشور)

- دلار و یورو را از سبد ارزی خارج خواهیم کرد و جای آن ریال و پول هر کشوری که با ما همکاری کند را قرار می‌دهیم چرا که این ارز‌ها را نجس می‌دانیم و نفت را هم به دلار و یورو نخواهیم فروخت. (18 مرداد 1389 سومین روز اجلاس روسای آموزش و پرورش مناطق سراسر کشور)

- این کشور (انگلستان) هیچ ندارد و نه آدم‌هایش آدم و نه مسئولانش مسئول هستند... یک مشت خرفت هستند که مافیا بر آنها حاکم است. 500 سال دنیا را غارت کردند و جوانی که الان آمده است احمق‌تر از قبلی است. (18 مرداد 1389 سومین روز اجلاس روسای آموزش و پرورش مناطق سراسر کشور)

- در سوریه یکی از مسلمانان به من گفت که من معتقدم اگر بنا بود بعد از پیامبر، پیامبری دیگر بیاید، آن احمدی نژاد بود. این ابراز احساسات برای ما افتخار بزرگی است و به برکت وجود شما، ما را مورد نوازش و احترام قرار می‌دادند. (17 خرداد ماه سال 85 در اجلاس سالانه مدیران دیوان محاسبات)




تاریخ : پنج شنبه 92/4/13 | 10:32 صبح | نویسنده : سید ناصرامینی

 

 

پیشگویی از کیفیت شهادت

آخرین باری که دیدمش یادم می‏آید. روز جمعه بود. پسر دیگرم اسماعیل تعدادی از دوستانش را دعوت کرده بود و بعد از دو ماه جشن کوچکی برای ازدواجش گرفته بود. ابراهیم که آمد به او گفتم: «مامان! خوب کردی آمدی؛ دوستان شما و اسماعیل دور هم جمع هستند».

او گفت: «وای مادر! شما هم چقدر از این دنیا راضی هستید. برای دیدن دوستان و خوردن شام فرصت بسیار هست. من اولا به خاطر نماز جمعه آمده بودم و بعد هم آمده‏ام تا شما و پدرم را زیارت کنم».

با هم وارد اتاق شدیم. بعد پدرش، برادرش و زن برادرش را صدا زد. یک دستش را گذاشت روی شانه‏ی برادرش و دست دیگرش را روی شانه‏ی پدرش و گفت: «آمده‏ام با شما حرف بزنم».

گفتم: «بفرما». مکثی کرد و دوباره گفت: «مادر! من آمده‏ام با شما صحبت کنم؛ می‏خواستم بگویم اگر من شهید شدم، شما چه کار می‏کنی؟».

گفتم: «این چه حرفی است که می‏زنی؟». خندید و صورتش را خم کرد توی صورت من و گفت: «مادر! شما فکر می‏کنید کلمه‏ای قشنگ‏تر و بهتر از کلمه‏ی شهادت می‏توان پیدا کرد؟».

آن روز موقع رفتن، رو به من کرد و گفت: «مادر! از پدر خوب نگهداری کن. صبر شما از پدرم بیشتر است». به خواهرانش هم توصیه کرد حجابشان را رعایت کنند و نمازشان را سر وقت بخوانند. خدا شاهد است همان روز درباره‏ی نحوه‏ی شهادتش گفت: «حالا که وقت مناسب است بگذارید بگویم؛ تیر به سرم و چند جای بدنم می‏خورد. جسدم چند روز در بیابان می‏ماند، وقتی جسدم را پیدا می‏کنید می‏بینید سر ندارم. روی تپه‏ی بلندی می‏افتم و پاهایم از پشت آویزان است».

زمانی که طبق عادت می‏خواستم بعد از رفتنش از خانه، پشت سرش آب بریزیم، برگشت و گفت: «مبادا مثل عمو اکبر آب را بریزید روی سرم!». وقتی این حرف را می‏زد، آن قدر چهره‏اش نورانی شده بود که اصلا نمی‏توانستم باور کنم جوانی که رو به رویم ایستاده پسرم است.

به پدرش گفتم: «حاج آقا! ابراهیم دارد می‏رود و دیگر برنمی‏گردد. آیا ما لیاقت این جوان را داریم؟ لیاقت این زیبایی، نورانیت و خوش‏صحبتی را؟ این جوان مال ما نیست. او بهشتی است».

حاج آقا گفت: «زن! چرا پشت سر بچه‏ام این حرفها را می‏زنی؟ الآن با ماشین می‏رویم دنبالش».

ابراهیم همراه دوستش فریبرز احمدی سوار لندکروز شدند و رفتند. ما هم با ماشین خودمان دنبالشان این طرف و آن طرف می‏رفتیم. همین طور ویراژ می‏داد و با ما شوخی می‏کرد تا رسیدیم به فلکه‏ی چهارشیر. از ماشین پیاده شد و چند بار عرق شرمندگی را از پیشانی‏اش پاک کرد. همین طور تا زانو خم می‏شد و دستش را به سینه‏اش می‏چسباند که شما شرمنده‏ام کردید که تا این جا مرا همراهی کردید. پشت سر هم مثل ارتشی‏ها احترام می‏گذاشت. بعد سوار ماشین شد و در جاده‏ی ماهشهر به طرف پادگان غیور اصلی راه افتاد و ما با چشمانمان آنها را که دورتر و دورتر می‏شدند بدرقه کردیم. بچه‏های جبهه می‏گفتند: «هیچ وقت نماز شب ابراهیم ترک نمی‏شد».

علاقه‏ی شدید به امام رحمةالله

پسرم ابراهیم علاقه‏ی عجیبی به امام رحمةالله داشت. صبح که بیدار می‏شد به عکس امام رحمةالله سلام می‏کرد و می‏گفت: «امام سلام! خسته نباشید. التماس دعا. دیشب با امام زمان (عج) ملاقات کردید؟».

وقتی امام رحمةالله در تلویزیون صحبت می‏کردند، اگر پشتش به تلویزیون و یا سرگرم کار دیگری بود، با تمام قامت می‏چرخید و می‏گفت: «ببخشید! معذرت می‏خواهم. بعد دست می‏گذاشت روی سینه‏اش و عرض ادب می‏کرد».

باخبر شدن از شهادت فرزند

شب عملیات طریق‏القدس، ساعت دو و نیم شب بدون این که خوابی دیده باشم و یا به من گفته باشند عملیات است، از خواب پریدم و ناخودآگاه بدنم شروع به لرزیدن کرد. رو کردم به شوهرم و گفتم: «حاج آقا! بلند شو یکی از بچه‏هایم در جبهه به شهادت رسیده است». آن شب نتوانستم بخوابم. رفتم بیرون و در خانه‏ی همسایه‏ها را یکی‏یکی زدم. به خانمی که همسایه‏ی ما بود گفتم: «چرا خوابیده‏اید؟ مگر نمی‏دانید یکی از بچه‏هایم در جبهه پرپر شده است؟».

روز بعد می‏خواستیم پتوهایمان را به بیمارستان ببریم تا رزمندگان استفاده کننند که یک دفعه اسماعیل را دیدم لبسایهایش خاکی و یک دوربین دور گردنش انداخته بود. پرسیدم: «مادر! ابراهیم کجاست؟». گفت: «نگران نباشید چیزی نشده». اما حقیقت این بود که اسماعیل دنبال برادرش می‏گشت و آمده بود ببیند که ابراهیم به خانه آمده است یا نه.

پانزده روز بلاتکلیف بودیم تا این که یکی از همرزمان ابراهیم به من گفت: «ابراهیم شب عملیات شهید شده است». وقتی به طرف خانه آمدم، اسماعیل را دیدم که همراه دوستانش جلو منزل جمع شده‏اند. تا چشمم به او افتاد با صدای بلند فریاد زدم: «اسماعیل!». او از لحن صدایم فهمید که من چیزی را متوجه شده‏ام. جلو آمد و سر مرا به سینه‏اش گذاشت و گفت: «مادر! می‏دانم فهمیده‏ای، اما شرمنده‏ام که نمی‏دانم جنازه برادرم کجاست. می‏دانم اگر جنازه‏اش را روی دوشم می‏آوردم و پهلویت می‏گذاشتم تو این اندازه قدرت داشتی که تحمل بکنی. مادر من شرمنده‏ام». (مجله‏ی شاهد، ش 269، مهر 76، ص 16.)

راوی: مادر شهید

 

 




تاریخ : پنج شنبه 92/4/13 | 9:57 صبح | نویسنده : سید ناصرامینی

وقتی اسیر شدیم از همه رسانه ها آمده بودند برای مصاحبه و در واقع مانور قدرت و استفاده تبلیغاتی روی اسرای عملیات بود. نوبت یکی از بچه های زرنگ گردان شد. با آب و تاب تمام و قدری ملاطفت تصنعی شروع کردند به سوال کردن.

شهید همت

یکی از مأموران پرسید:

- پسر جان اسمت چیه؟

- عباس .

- اهل کجا هستی؟

- بندرعباس .

- اسم پدرت چیه؟

- به او می گویند حاج عباس !

گویی که طرف بویی از قضیه برده بود پرسید:

- کجا اسیر شدی؟

- دشت عباس !

افسر عراقی که اطمینان پیدا کرده بود طرف دستش انداخته و نمی خواهد حرف بزند به ساق پای او زد و گفت:

- دروغ میگی!

و او که خودش را به موش مردگی زده بود با تظاهر به گریه کردن گفت :

- نه به حضرت عباس !




تاریخ : پنج شنبه 92/4/13 | 9:47 صبح | نویسنده : سید ناصرامینی

حاج صادق آهنگران در بخشی از خاطرات خود می نویسد:

«اسماعیل فرجوانی» ،فرمانده ی تیپ یکم لشکر7 ولی عصرعجل الله تعالی فرجه بود. اودریکی ازعملیات

هامجروح گردید و یک دستش قطع شد.

ایشان درعملیات والفجر4به شهادت رسید و پیکرپاکش، مانند مولایش

ابا عبدالله صلوات الله علیه سردر بدن نداشت.

وقتی جنازه ی اورابه اهواز آوردند، مادرش هم آنجابود. به خاطراین که

پیکر،سردربدن نداشت،بچه هااجازه نمی دادندمادرش بالای سرش

بیاید،اما ایشان کوتاه نمی آمدومی گفت:

«هرطورشده من بایدبچه ام روببینم.» درنهایت،بچه ها کوتاه آمدند و

حاج خانم توانست جنازه ی فرزندش راببیند.

همه منتظربودند، صحنه های دل خراش ومویه مادر و خراشیدن

صورتش راببینند، اما مادر اسماعیل به قدری صلابت نشان دادکه تعجب همه رابرانگیخت.

حاج خانم وقتی بالای پیکربدون سرفرزندش آمدو با آن وضع مواجه شد،فقط سه باربلندگفت:

«مرگ برآمریکا،مرگ برآمریکا،مرگ برآمریکا» بعدزینب وار،بوسه ای برحنجره ی جگرگوشه اش

زدوبدون گریه و زاری محوطه راترک کرد.

این صحنه تاثیرعجیبی روی من گذاشت.پس ازآن،ماوقع رابرای آقای معلمی شرح دادم واوهم نوحه هایی بامضمون مادر،ازجمله:

« بیا ای مهربان مادر،کنارسنگرمن»یا «ای مادرقهرمان، شدنوجوانت فدا» و...راسرود و من آن هارا اجراکردم.




  • عهد نامه
  • دانلودیان
  • سبزک
  • مطالب تبیانی